محمد مرادنژاد : اشعار و نوشته ها

تکه ای از من، هدیه ای برای شما ...

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعرسپید» ثبت شده است

دوردست ها

 

سلامت میفرستم من از اینجا در ته دوری

چنان منتظرم سالها که منم معنی صبوری

الا ای آتش سوزان بسوزان این دل مارا

که جان دل من نیست و نگرفت خبر مارا

اگر که دل دادم باز هزاران سالست تنهایم

دلم بی یار و بی همدم راه نمیآیند پاهایم

خزان با روح من آشنا پاییزم در رنگ چشمهایش

از خاطرها افتادم نسیم برد من را از یادش

یک روز غافلم و بی دین یک روز عاشق و با یزدان

یک روز من شاعر شهرم یک روز نیستم از خوبان

اگر که شعر من رنگش به مهتاب میماند

اگر که سالهاست از عشق و دلتنگی میخواند

اخوان دید از درون من وصفم کرد برای خود

گفتا چنان تنهای تنهایم که حتی نیستم با خود

الا ای آتش سوزان دگر خاکستری است دنیایم

بسوزان هرچه از من هست که سالهاست تنهایم

اگر که عشق گم گشته اگر نیست بین ما دیگر

همه از دم همه بیماریم و عشق است درمانگر

تورا دیدم در رویا غرقم در عمق چشمانت

تمام ذوق من از توست برای زلف خندانت

همه خواندند از شعرم که تو جانی و جانانی

که تو در زیر خاکستر همان آتش سوزانی

 

 

محمد مرادنژاد

به رنگ چشم هایش

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مرادنژاد

خدا با من است

من خدا را دیدم

کنارش نشستم، برایش شعر خواندم و با او چای نوشیدم

شبها در رویایی که به من هدیه میداد میخوابیدم

پاییز آمد، برگها ریخت، زرد و نارنجی

شبها با او قدم زدم و در بوی نم نم باران و پاییز اورا بوییدم

کودک بودم، با قلب کودکانه ام با او داستانها میگفتم و میخندیدم

در دفتر نقاشی ام با مداد رنگی هایم اورا ساده و مهربان میکشیدم

در جوانی دله پیرم ذره ذره تکه هایش از هم پاشید

در هر تکه تنهای تنها میشکستم

گاه شکسته گاه بی قلب گریه کردم و در شوری قطره های اشکم، اورا میچشیدم

گم شدم من، نمیدانستم که که هستم،  یکه و تنها و بی یار در سفرها

بی پر و بال، در پرتوی پاییزیه درون چشمهایش

من خدا را دیدم...

 

 

محمد مرادنژاد

به رنگ چشم هایش

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مرادنژاد