دوش بستم چشمان خسته ام را

دوش چسباندم تکه‌های شکسته ام را

دوش به ماه نگریستم و آزاد شدم

دوش در آغوش گرفتم پرهای بسته ام را

دوش با تنهایی‌ام به خلوت بِرَستم

دوش جز نامه‌ای از خودم نبود در دستم

دوش در جسمی نبودم که فانی باشم

دوش دیدم که مَنّیَتی نیست و مَستَم

شدم صوفی شدم مثال شعری پُر معنا

شدم معراج پیغمبر شدم من مهرِ آی آنا

شدم عاشق شدم سوداگرِ تنهایِ عشقِ تو

شدم من شمس تبریزی در دیوان مولانا

شدم افسون، شدم مجنون به رنگ مهربانی ها

شدم زیبا، شدم صدایِ صوتِ رَبّنایی ها

شدم تنهاترین ققنوسِ آتشکده ی چشمت

شدم آزاد از قید و بند دنیایِ فانی ها

کمی از من در این دنیایِ پوچی ها برای تو

کمی از تو در آن دنیای مالامال برایِ من

کمی زیباییِ این دنیای سردرگم برای تو

کمی از روحِ زیبایِ خدایی ها برایِ من

کمی از من که دیگر نیستَش در من، برای تو

کمی از تو که خود را میکُشَد در خود، برای من

کمی بویِ بهارهایِ نارنج ام برایِ تو

کمی از برگهایِ سرخ پاییزت برایِ من

در دنیایِ مخلوقات بیا تا معبودت باشم

در بی قبله‌ای هایت دلیلِ سجودت باشم

چرا که از خدایَم من چند روزی نقش مخلوق

در این تاریکیِ مبهم بیا تا نورت باشم

نمیدانی که چشمانت همه از جنس کیهان است

نمیدانی که سحابی همان چشمانِ یزدان است

درون شعرهایم نمیگنجد وصفِ این رهایی ها

نمیدانی که عشق اینجا همان جادویِ اعیان است

 

囧  محمد مرادنژاد

کتاب به رنگ چشم هایش