محمد مرادنژاد : اشعار و نوشته ها

تکه ای از من، هدیه ای برای شما ...

دختر زاگرس

ایستاده در ایوان و غنچه ای گذاشته در مویَش
تمام شهر برداشته است عطرِ مِینا و گیسویَش
پرستوهای زاگرس را همه عاشق خود کرده
صدای خنده هایِ به مثلِ آوازِ قویَش
مرغ آمینی که هر دم گوید یا رَّب دست مریزادا
آویز است به زنجیری در زیرِ گودِ گلویَش
میزنم اسب و قطار و برنوی دور بردی را
به مهرِ صدایِ چغ چغِ نازِ النگویَش
خسوف آمد که این گونه تاریک است تمام شهر؟
یا که بالابلندِ من گرفته از آسمان آفتابِ رُخِ رویَش
جنگ خواهم کرد با رقیبانی که لشکر میکِشند بر من
یکی با سنگ و گرز آید، یکی با تفنگِ دولولَش
با جانم به جنگ رفتم به مثلِ سرداری تنها
تا ببیند میرشکارَش را او با چَشمانِ مَدهوشَش
امیدم بود قبل از کوچ نشانی از خود دهم به او
شاید پیچَکِ یاسی که خواهد بست به بازویَش
خانه‌ و زندگی‌ام است او، به مثل بلوطی که در زاگرس
که تن را هم بسوزانم ریشه دارم در بلندایِ کوهَش

 

محمد مرادنژاد

به رنگ چشم هایش

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مرادنژاد

تو

گاهی شب ها با خودم در خلوتگاهم از تو میگویم

شبانگاه از تو گفتن را با ماه و ستارگان دوست دارم

گاه گاهی در کوچه پس کوچه ها یاد تورا میجویم

در رَهرو خوشه ی پروین قدم هایم با تورا دوست دارم

آسمان تلخ است، نور به قدمگاهت درون چشمم میتابد

شهابی رد شد و هنوز آرزوی تو کردن را دوست دارم

سال‌ها پیش جا گذاشتم خود را در لحظه‌ای پلک زدنت

کاش کمی خودم بودم، منِ عاشق تو بودن را دوست دارم

 شعرم از خامی پر است و روحم از زلفت سرازیر می‌شود

شاعر بی دست و پای تو ام، شعرم را اینگونه دوست دارم

برگ سرخ لبهایت و نسیم عطر تورا می‌شکند در خاطر

  پاییز، در کوچه باغ خاطراتم از تو می‌گوید را دوست دارم

 

囧  محمد مرادنژاد

به رنگ چشم هایش

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مرادنژاد

مَنّیَت من

دوش بستم چشمان خسته ام را

دوش چسباندم تکه‌های شکسته ام را

دوش به ماه نگریستم و آزاد شدم

دوش در آغوش گرفتم پرهای بسته ام را

دوش با تنهایی‌ام به خلوت بِرَستم

دوش جز نامه‌ای از خودم نبود در دستم

دوش در جسمی نبودم که فانی باشم

دوش دیدم که مَنّیَتی نیست و مَستَم

شدم صوفی شدم مثال شعری پُر معنا

شدم معراج پیغمبر شدم من مهرِ آی آنا

شدم عاشق شدم سوداگرِ تنهایِ عشقِ تو

شدم من شمس تبریزی در دیوان مولانا

شدم افسون، شدم مجنون به رنگ مهربانی ها

شدم زیبا، شدم صدایِ صوتِ رَبّنایی ها

شدم تنهاترین ققنوسِ آتشکده ی چشمت

شدم آزاد از قید و بند دنیایِ فانی ها

کمی از من در این دنیایِ پوچی ها برای تو

کمی از تو در آن دنیای مالامال برایِ من

کمی زیباییِ این دنیای سردرگم برای تو

کمی از روحِ زیبایِ خدایی ها برایِ من

کمی از من که دیگر نیستَش در من، برای تو

کمی از تو که خود را میکُشَد در خود، برای من

کمی بویِ بهارهایِ نارنج ام برایِ تو

کمی از برگهایِ سرخ پاییزت برایِ من

در دنیایِ مخلوقات بیا تا معبودت باشم

در بی قبله‌ای هایت دلیلِ سجودت باشم

چرا که از خدایَم من چند روزی نقش مخلوق

در این تاریکیِ مبهم بیا تا نورت باشم

نمیدانی که چشمانت همه از جنس کیهان است

نمیدانی که سحابی همان چشمانِ یزدان است

درون شعرهایم نمیگنجد وصفِ این رهایی ها

نمیدانی که عشق اینجا همان جادویِ اعیان است

 

囧  محمد مرادنژاد

کتاب به رنگ چشم هایش

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مرادنژاد

تا ستاره

 

 

در منحط ترین دوران جهان،

لحظه های کوچک ما،

تا ستارگان فکر می‌کردند،

و رویاهای از دست رفته ی ما در عمق چشمان کودکی پابرهنه با لباس های خاکی،

در انتهای کیهان به مانند ققنوسی از نو متولد می‌شدند ..!!

 

محمد مرادنژاد

به رنگ چشم هایش

 

 

 

پی نوشت: تصویر متعلق به سحابی چشم خدا میباشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مرادنژاد

زندگی

در وصف زندگی

جاده ­ای است که از آغوش مادر آغاز و تا بینهایت ­ها میرود

پرپیچ و خم یا صاف از دره ­ها و بلندی­ ها و در میانه ­های کوه و از کویرهای دوردست و حتی از کرانه­ های باختری آسمان و دریا میگذرد،

گاه آفتابی و گاه بارانی و پر مه و شاید هم گاهی طوفانی

گاه پر از حس حیات و زیبایی و گاه پر از پوچی،

مثال شب و روز است

در هر قدم ذره­ای از ما بر آن جاده میماند و ذره­ای متولد میشود

تکه ­ای از تو میخندد تکه ­ای میگرید

تکه­ ای میشکند و تکه ­ای به مثل غنچه ­ای میشکفد،

توقفگاه ­هایش نامعلوم و پایانش ناپیداست

شاید مسیرش از پیش نوشته و اسمش تقدیر باشد و شاید هم تو آن را بنویسی

و شاید هم مسیر نوشته شده­ی تو از پیش مقدر باشد که اینگونه بنویسی

عشق و نفرت، دلتنگی و شکست، اشک و لبخند و همه­ و همه­ی گذرگاه­هایی که از آنها میگذری

در این جاده یادهاییست که برایمان میمانند و یادهاییست که در آنها میمانیم.

 

محمد مرادنژاد

به رنگ چشم هایش

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مرادنژاد

در وصف دلتنگی

تکه ای از تو که از وجودت جدا افتاده

کسی آن را کنده، گوشه­ای انداخته

با خود برده

یا در وضع نامعلومی در تنهایی­ات نیست شده

فراموش شده و حالا جای خالی­اش روی تنت مانده

وقتی سرت گرم است جای خالی آن را حس نمیکنی، درد نمیکند

تیر نمیکشد، مثل زخمی است که خوب شده، همرنگ تنت، ولی جایش مانده

با هربار دیدنش به رخ میکشد جای خالی تورا که دیگر نیست،

تکه ای از تورا که دیگر نیست،

بی درد، آرام، آسیب دیده، ترمیم ناپذیر، لکه بودن از نشانه ­های این حفره است ...

 

محمد مرادنژاد

به رنگ چشم هایش

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مرادنژاد

دوردست ها

 

سلامت میفرستم من از اینجا در ته دوری

چنان منتظرم سالها که منم معنی صبوری

الا ای آتش سوزان بسوزان این دل مارا

که جان دل من نیست و نگرفت خبر مارا

اگر که دل دادم باز هزاران سالست تنهایم

دلم بی یار و بی همدم راه نمیآیند پاهایم

خزان با روح من آشنا پاییزم در رنگ چشمهایش

از خاطرها افتادم نسیم برد من را از یادش

یک روز غافلم و بی دین یک روز عاشق و با یزدان

یک روز من شاعر شهرم یک روز نیستم از خوبان

اگر که شعر من رنگش به مهتاب میماند

اگر که سالهاست از عشق و دلتنگی میخواند

اخوان دید از درون من وصفم کرد برای خود

گفتا چنان تنهای تنهایم که حتی نیستم با خود

الا ای آتش سوزان دگر خاکستری است دنیایم

بسوزان هرچه از من هست که سالهاست تنهایم

اگر که عشق گم گشته اگر نیست بین ما دیگر

همه از دم همه بیماریم و عشق است درمانگر

تورا دیدم در رویا غرقم در عمق چشمانت

تمام ذوق من از توست برای زلف خندانت

همه خواندند از شعرم که تو جانی و جانانی

که تو در زیر خاکستر همان آتش سوزانی

 

 

محمد مرادنژاد

به رنگ چشم هایش

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مرادنژاد

خدا با من است

من خدا را دیدم

کنارش نشستم، برایش شعر خواندم و با او چای نوشیدم

شبها در رویایی که به من هدیه میداد میخوابیدم

پاییز آمد، برگها ریخت، زرد و نارنجی

شبها با او قدم زدم و در بوی نم نم باران و پاییز اورا بوییدم

کودک بودم، با قلب کودکانه ام با او داستانها میگفتم و میخندیدم

در دفتر نقاشی ام با مداد رنگی هایم اورا ساده و مهربان میکشیدم

در جوانی دله پیرم ذره ذره تکه هایش از هم پاشید

در هر تکه تنهای تنها میشکستم

گاه شکسته گاه بی قلب گریه کردم و در شوری قطره های اشکم، اورا میچشیدم

گم شدم من، نمیدانستم که که هستم،  یکه و تنها و بی یار در سفرها

بی پر و بال، در پرتوی پاییزیه درون چشمهایش

من خدا را دیدم...

 

 

محمد مرادنژاد

به رنگ چشم هایش

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مرادنژاد

وهم وجود

هر کس معشوقه اش را به طریقی میکشد

یکی با سخنان نیش دار

ترسو با یک بوسه معشوقه اش را میکشد

آدم جسور با ضربه های شمشیر از پای در می­آورد

یکی در جوانی دیگری در پیری

یکی با دستانی آلوده به شهوت یکی با دستهایی از جنس طلا

آدم دل رحم با چاقو میکشد چون کسی که با چاقو کشته میشود کمتر عذاب میکشد

یکی به اندازه کافی عشق نمیورزد

یکی حد و اندازه نگه نمیدارد

یکی معشوقه اش را میفروشد

یکی معشوقه اش را با پول میخرد

یکی در چشمهایش معشوقه اش را میکشد

من، اورا با خود کشتم...

 

 

محمد مرادنژاد

به رنگ چشم هایش

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مرادنژاد

سیب

 

پس قرارمان این باشد

ساعت بیست و پنج شب

سی و دوم همین ماه

در بوته زار قدیمی

زیر همان درخت سیب

دور از چشم خداوند دوباره خام شیطان میشویم

از سیب میخوریم و این بار تا ابد تبعید میشویم به دنیایی دیگر

دنیایی که آدمش من باشم

و حوایش "تو"  ...!!

 

کتاب آل م

محمد مرادنژاد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مرادنژاد