محمد مرادنژاد : اشعار و نوشته ها

تکه ای از من، هدیه ای برای شما ...

۳ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

دختر زاگرس

ایستاده در ایوان و غنچه ای گذاشته در مویَش
تمام شهر برداشته است عطرِ مِینا و گیسویَش
پرستوهای زاگرس را همه عاشق خود کرده
صدای خنده هایِ به مثلِ آوازِ قویَش
مرغ آمینی که هر دم گوید یا رَّب دست مریزادا
آویز است به زنجیری در زیرِ گودِ گلویَش
میزنم اسب و قطار و برنوی دور بردی را
به مهرِ صدایِ چغ چغِ نازِ النگویَش
خسوف آمد که این گونه تاریک است تمام شهر؟
یا که بالابلندِ من گرفته از آسمان آفتابِ رُخِ رویَش
جنگ خواهم کرد با رقیبانی که لشکر میکِشند بر من
یکی با سنگ و گرز آید، یکی با تفنگِ دولولَش
با جانم به جنگ رفتم به مثلِ سرداری تنها
تا ببیند میرشکارَش را او با چَشمانِ مَدهوشَش
امیدم بود قبل از کوچ نشانی از خود دهم به او
شاید پیچَکِ یاسی که خواهد بست به بازویَش
خانه‌ و زندگی‌ام است او، به مثل بلوطی که در زاگرس
که تن را هم بسوزانم ریشه دارم در بلندایِ کوهَش

 

محمد مرادنژاد

به رنگ چشم هایش

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مرادنژاد

تو

گاهی شب ها با خودم در خلوتگاهم از تو میگویم

شبانگاه از تو گفتن را با ماه و ستارگان دوست دارم

گاه گاهی در کوچه پس کوچه ها یاد تورا میجویم

در رَهرو خوشه ی پروین قدم هایم با تورا دوست دارم

آسمان تلخ است، نور به قدمگاهت درون چشمم میتابد

شهابی رد شد و هنوز آرزوی تو کردن را دوست دارم

سال‌ها پیش جا گذاشتم خود را در لحظه‌ای پلک زدنت

کاش کمی خودم بودم، منِ عاشق تو بودن را دوست دارم

 شعرم از خامی پر است و روحم از زلفت سرازیر می‌شود

شاعر بی دست و پای تو ام، شعرم را اینگونه دوست دارم

برگ سرخ لبهایت و نسیم عطر تورا می‌شکند در خاطر

  پاییز، در کوچه باغ خاطراتم از تو می‌گوید را دوست دارم

 

囧  محمد مرادنژاد

به رنگ چشم هایش

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مرادنژاد

مَنّیَت من

دوش بستم چشمان خسته ام را

دوش چسباندم تکه‌های شکسته ام را

دوش به ماه نگریستم و آزاد شدم

دوش در آغوش گرفتم پرهای بسته ام را

دوش با تنهایی‌ام به خلوت بِرَستم

دوش جز نامه‌ای از خودم نبود در دستم

دوش در جسمی نبودم که فانی باشم

دوش دیدم که مَنّیَتی نیست و مَستَم

شدم صوفی شدم مثال شعری پُر معنا

شدم معراج پیغمبر شدم من مهرِ آی آنا

شدم عاشق شدم سوداگرِ تنهایِ عشقِ تو

شدم من شمس تبریزی در دیوان مولانا

شدم افسون، شدم مجنون به رنگ مهربانی ها

شدم زیبا، شدم صدایِ صوتِ رَبّنایی ها

شدم تنهاترین ققنوسِ آتشکده ی چشمت

شدم آزاد از قید و بند دنیایِ فانی ها

کمی از من در این دنیایِ پوچی ها برای تو

کمی از تو در آن دنیای مالامال برایِ من

کمی زیباییِ این دنیای سردرگم برای تو

کمی از روحِ زیبایِ خدایی ها برایِ من

کمی از من که دیگر نیستَش در من، برای تو

کمی از تو که خود را میکُشَد در خود، برای من

کمی بویِ بهارهایِ نارنج ام برایِ تو

کمی از برگهایِ سرخ پاییزت برایِ من

در دنیایِ مخلوقات بیا تا معبودت باشم

در بی قبله‌ای هایت دلیلِ سجودت باشم

چرا که از خدایَم من چند روزی نقش مخلوق

در این تاریکیِ مبهم بیا تا نورت باشم

نمیدانی که چشمانت همه از جنس کیهان است

نمیدانی که سحابی همان چشمانِ یزدان است

درون شعرهایم نمیگنجد وصفِ این رهایی ها

نمیدانی که عشق اینجا همان جادویِ اعیان است

 

囧  محمد مرادنژاد

کتاب به رنگ چشم هایش

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مرادنژاد