ایستاده در ایوان و غنچه ای گذاشته در مویَش
تمام شهر برداشته است عطرِ مِینا و گیسویَش
پرستوهای زاگرس را همه عاشق خود کرده
صدای خنده هایِ به مثلِ آوازِ قویَش
مرغ آمینی که هر دم گوید یا رَّب دست مریزادا
آویز است به زنجیری در زیرِ گودِ گلویَش
میزنم اسب و قطار و برنوی دور بردی را
به مهرِ صدایِ چغ چغِ نازِ النگویَش
خسوف آمد که این گونه تاریک است تمام شهر؟
یا که بالابلندِ من گرفته از آسمان آفتابِ رُخِ رویَش
جنگ خواهم کرد با رقیبانی که لشکر میکِشند بر من
یکی با سنگ و گرز آید، یکی با تفنگِ دولولَش
با جانم به جنگ رفتم به مثلِ سرداری تنها
تا ببیند میرشکارَش را او با چَشمانِ مَدهوشَش
امیدم بود قبل از کوچ نشانی از خود دهم به او
شاید پیچَکِ یاسی که خواهد بست به بازویَش
خانه‌ و زندگی‌ام است او، به مثل بلوطی که در زاگرس
که تن را هم بسوزانم ریشه دارم در بلندایِ کوهَش

 

محمد مرادنژاد

به رنگ چشم هایش