آرام دفن میشوم با تو و میمیرم در خود،
چنان که من تو باشم و تو در درونم در خیابانی از رویاهای با تو بودن قدم بزنی،
گویی که هر بار که قدم برمیداری جای پای من بر رگه های آسفالت بر جای میماند و هربار تا نفسی عمیق میکشم،
انگارکه قلب توست درونم میتپد،
به مانند یک رویایی و من به مانند یک خیال
شاید که هردوی ما یک خواب ایم در ذهن کوچک یک ماهی و هر سه ثانیه از نو متولد میشویم
و باز تکرار و باز تکرار ...
به رنگ چشم هایش
محمد مرادنژاد