من خدا را دیدم
کنارش نشستم، برایش شعر خواندم و با او چای نوشیدم
شبها در رویایی که به من هدیه میداد میخوابیدم
پاییز آمد، برگها ریخت، زرد و نارنجی
شبها با او قدم زدم و در بوی نم نم باران و پاییز اورا بوییدم
کودک بودم، با قلب کودکانه ام با او داستانها میگفتم و میخندیدم
در دفتر نقاشی ام با مداد رنگی هایم اورا ساده و مهربان میکشیدم
در جوانی دله پیرم ذره ذره تکه هایش از هم پاشید
در هر تکه تنهای تنها میشکستم
گاه شکسته گاه بی قلب گریه کردم و در شوری قطره های اشکم، اورا میچشیدم
گم شدم من، نمیدانستم که که هستم، یکه و تنها و بی یار در سفرها
بی پر و بال، در پرتوی پاییزیه درون چشمهایش
من خدا را دیدم...
محمد مرادنژاد
به رنگ چشم هایش